داستان جالب پسر جوانی که در مترو به دختری نگاه می کرد

داستان جالب پسر جوانی که در مترو به دختری نگاه می کرد

صدای بلندگوی ایستگاه همه را از جای خود بلند کرد :" ایستگاه آزادی" پسر جوان از مترو پیاده شد و به سمت پله های خروج رفت که ناگهان چشمش به دختری افتاد که به سرعت داشت پله ها را بالا می رفت ، نگاهش چند ثانیه ای روی دختر ماند که ناگهان دستی روی شانه اش احساس کرد :

- مسیرت رو اشتباه نمیری ؟

پسر جوان به خودش آمد و پشت سرش را نگاه کرد ، پیرمردی لبخند زنان به او نگاه می کرد ...

پسر گفت : ببخشید پدرجان متوجه نشدم ، چیزی پرسیدید ؟

پیرمرد گفت : آره باباجون ، گفتم فکر کنم مسیر رو داری اشتباه میری !

- ببخشید ، شما از کجا مسیر من رو میدونید ؟ در ضمن اشتباه نمیرم ... مسیر هر روزمه ...

پیرمرد لبخندی زد و گفت : امان از این مسیر های هر روزه ای که میریم و فکر می کنیم درسته !

سپس سری تکان داد و کم کم از پسر جوان که مات و مبهوت داشت به جمله پیرمرد فکر می کرد دور شد ، یکبار دیگر جمله آخر را با خودش مرور کرد "مسیر های هر روزه ای که فکر می کنیم درسته" دور و برش را نگاه کرد و پیرمرد را ندید ، دوان دوان مسیرش را دنبال کرد ، پیرمرد آرام و آهسته همچنان می رفت ... جلوی پیرمرد را گرفت و گفت : منظورتان از حرفی که زدید چی بود ؟ چرا به من گفتید ؟ چیزی در مورد من می دونید ؟!

پیرمرد نگاهی کرد و گفت : نه عزیزم ، من چیزی از شما نمی دونم ولی اگر واقعا دوست داری معنی حرفم رو بدونی ، خب بهت میگم.

پسر جوان بلافاصله گفت : آره ... آره ... خواهش می کنم بگید منظورتون چی بود !

پیرمرد گفت : خب بشین روی همین نیمکت تا بهت بگم ...

- نگاه کردن به هر چیزی خرج داره ، خیلی هم گرونه ، مثه همون دختری که داشت از پله ها می رفت بالا و تو داشتی نگاهش می کردی.
 

* وقتی چیزی رو میبینی دلت میخواد ، به وصالش نمیرسی و افسرده می شوی ...

* میبینی و شیفته می شوی ، آدمی که شیفته می شود بدی ها و عیب ها را نمی بیند ، بعدا کم کم متوجه عیب ها می شوی و دلزده ...

* میبینی و با همسرت مقایسه می کنی ، تفاوت میبینی و با همسرت بداخلاقی میکنی و زندگی ات تلخ می شود ...

* میبینی و لذت میبری ، به این لذت عادت می کنی ، کم کم همه جا دنبال لذت میگردی و هر چیز غیر از لذت را از یاد میبری ...

* میبینی و برای رسیدن به آن همه کار می کنی و در نظر دیگران خوار و کوچک می شوی ...
 

خب ، حالا دیدی ، فکر کنم این مسیر هر روزه ات اشتباه است پسرم !

پسر جوان به فکر فرو رفته بود ، پیرمرد بلند شد و راهش را ادامه داد و پسر جوان همچنان او را دنبال می کرد و به آن جمله کلیدی پیرمرد فکر می کرد :"مسیر هر روزه ات اشتباه است ..."

صدای بلندگوی مترو همچنان می آمد :"مسافرینی که قصد پیاده شدن در ایستگاه ... "
 

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:



موضوعات مرتبط: داستانک
[ شنبه 30 فروردين 1393 ] [ 4:27 بعد از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]